آیا ز گذشته تا کنون، زجر تنهایی چشیدی؟ آیا ز خُردی تا بلوغ، درد عاشقی کشیدی؟ آیا ناله کنان، در حسرت یار گریستی؟ آیا خنده کنان، به انگیزه ملت نگریستی؟ گر پاسخ تو به اینها منفیست، شادمان باش که «تنها» نیستی! آری، من تنهای تنهام... ولی در آن شب نکته ای شد به من الهام. آدمی چشم ندارد که ببیند خدایی هم هست... آدمی عقل ندارد که بداند خدایی هم هست... من در آن شب یافتم که رفیقم اوست؛ محبوب و معشوقم در این دنیا و آن دنیا خود اوست چه کسی در اوج تنهایی، یار و یاور توست؟ چه کسی در صحرای غصه، ابر شادیزا و شادیآور توست؟ ما از بهر او هیچگاه غم تنهایی ندیدیم اما ز حماقت، به درون گودال ناسپاسی پریدیم ای خدایا، تو هیچ گاه رهایم ننمودی ولی من که رهایت کردم، ز تو طلب مغفرت دارم میدانم که مرا بسیار دوست میداری؛ بسیار بیشتر از آن دوستان پوشالی! به کوری چشم آنان، من نیز دوستت دارم... بازیار (اگر یه روز شاعر شدم دوست دارم تخلصم همین باشه) پ.ن: من نه عاشقم، نه عارفم. فقط با الهام گرفتن از استاد لسان الغیب این شعر رو نوشتم.. ولی حواستون باشه که اگر یه درونگرا قبول کرد باهاتون دوست بشه و بعدا بهش کم توجهی کردید، از این شعرا براتون مینویسه!!! پ.پ.ن: انتقادات و پیشنهادات سازنده خود را با ما در میان بگذارید.