آن شب که دلی بود به میخانه نشستیم آن توبه صدساله به پیمانه شکستیم از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب ما توبه، شکستیم ولی دل نشکستیم ................................................................................................................................ منصور حلاج را در ظهر ماه صیام از کوی جذامیان گذر افتاد. جذامیان به نهار مشغول بودند و به حلاج تعارف کردند. حلاج بر سفره آنها نشست و چند لقمه بر دهان برد. جذامیان گفتند: دیگران بر سفره ما نمینشینند و از ما میترسند، حلاج گفت؛ آنها روزهاند و برخاست. غروب هنگام افطار حلاج گفت خدایا روزه مرا قبول بفرما. شاگردان گفتند: استاد ما دیدیم که تو روزه شکستی. حلاج گفت: ما مهمان خدا بودیم. روزه شکستیم اما دل نشکستیم. ............................................................................................................................................................