کلاغ: پرندهی سیاهِ قصههای بیپایان
روزی بود و روزگاری، در آسمان خاکستری شهر، کلاغی تنها بر فراز شاخههای خشکیدهی درختی قدیمی نشسته بود. پرهای سیاهش برق میزد، گویی تمام تاریکی جهان را در خود جمع کرده بود. صدای قارقار او، مانند نوایی غمانگیز، در فضای سرد پاییزی پیچید و داستان زندگیاش را فریاد زد.
کلاغ، پرندهای است که همیشه در حاشیهی قصهها زندگی کرده. او را نماد مرگ و تاریکی میدانند، اما چه کسی فهمیده که شاید او تنها شاهد غمهای جهان است؟ چه کسی شنیده که شاید قارقارهایش، فریادهایی برای کمکخواهی از آسمان باشند؟
در باغچهی کوچک خانهای، کلاغی هر روز میآمد و به دنبال تکههای نان میگشت. کودکان با دیدنش فریاد میزدند و سنگ پرتاب میکردند. او اما هر بار بازمیگشت، چون گرسنه بود و تنها. شاید میدانست که این باغچه، آخرین جایی است که میتواند در آن امیدی پیدا کند.
کلاغها، مانند بسیاری از ما، در سکوت رنج میبرند. آنها در شهرها، میان ساختمانهای بلند و دود ماشینها، به دنبال جایی برای زندگی میگردند. اما هر چه بیشتر میگردند، کمتر مییابند. جنگلها ناپدید میشوند، درختان قطع میشوند، و آسمان روزبهروز کوچکتر میشود. کلاغها، مانند خاطرات قدیمی، کمکم از یادها میروند.
اما هنوز هم، در گوشهوکنار جهان، کلاغها پرواز میکنند. آنها با آن پرهای سیاه و چشمان درخشان، همچون نگهبانان خاموش زمین، به ما یادآوری میکنند که زیبایی در سادگی است و غم، بخشی از زندگی. شاید اگر کمی بیشتر به آنها نگاه کنیم، بفهمیم که کلاغها هم قصههایی دارند؛ قصههایی از تنهایی، از گرسنگی، و از آرزوی پرواز در آسمانی آزاد.
و شاید، روزی برسد که دیگر صدای قارقار کلاغها را نشنویم. آن روز، آسمان ساکت خواهد شد و خاطرهی پرندهی سیاه، تنها در قصههای قدیمی باقی خواهد ماند. اما تا آن روز، کلاغها همچنان پرواز خواهند کرد، با آن امید کوچک که شاید کسی، روزی، صدایشان را بشنود.
پایان
کلاغ، پرندهای که شاید هرگز دوستداشتنی نباشد، اما همیشه بخشی از ماست. او یادآور این است که حتی در تاریکیترین لحظات، میتوان زیبایی یافت. شاید تنها کافی است کمی بیشتر نگاه کنیم... و بشنویم.