موضوع: دیدن شکارچی از دریچهٔ چشم آهو حوالی ظهر بود، من آهویی کوچک بودم در دشتی سرسبز، پدر و مادرم را میدیدم، در حال چَرا بودند، خورشید فروزان در آسمان آبی میدرخشید. همه چیز آرام بود، ناگه از دور موجودی سیاهپوش را دیدم که وسیلهای در دست داشت، اولش خیلی موضوع را جدی نگرفتم، با خود گفتم که شاید حیوانی جدید است که به محل زندگیمان مهاجرت کرده است. گذشت و گذشت، نزدیک و نزدیکتر میشد، همراه با نزدیک شدنش استرس و اظطراب همچون آتشفشان در من فوران میکرد، چون سیاهپوش مثل سدی میان من و پدر و مادرن ایستاده بود، تصمیم گرفتم که به حومهٔ دشت بروم و از میدان دید او دور شوم، لحظهای چشمانم سیاهی رفت، پاها و دستانم میلرزید و چمن را سرخ، درخت را آبی و آسمان را زرد میدیدم؛ سعی کردم تعادلم را حفظ کنم ولی نشد، سرنگون شدم بر زمین افتادم. مهتاب و ستارهها را میدیدم، سنجابی را دیدم که بالای سرم ایستاده بود و جغد پیر که آن طرفتر بود؛ میشد در چشمهایشان حرف ناگفتهای را دید، لب باز کردم و گفتم:«چه شده؟ حس میکنم دارید چیزی را از من پنهان میکنید». سکوت کردند و جوابی ندادند. بعد از کلنجار زیاد لب بر سخن باز کردند و موضوع را به من گفتند، بله، همان چیزی که فکرش را میکردم اتفاق افتاده بود؛ مادر و پردم توسط شکارچی کشته شده بودند و تنها باقیماندهٔ آن دو برای من، یاد و خاطرهٔشان بود.
نظرتان را درمورد انشای زیر بنویسید.
پاسخ ها: {{ repliesNum }}
پاسخ انتخاب شده
در پاسخ به: {{ reply.reply_to.name }}
در پاسخ به
این پیام حذف شده است.