الف . پاییز چادرش را بر سر می کند. چمدانش را در انتهای خیابان آذر می گذارد جایی برای قرار عاشقانۀ او و زمستان، قراری طوالنی به بلندای یک شب زیبا. خدا می داند عروس فصـل ها چقـدر دوست داشتـنی است که دقیقه ای بیشـتر مهلـت ماندن می دهد. پاییز آخرین نگاه بارانی اش را به پشت سر می اندازد و چمدانش را بر می دارد و آرام می رود تا زمستان بیاید. ب .مردی بلند شد دستی به گاری اش زد. نگاهش به بساطش بود که میان پیاده رو پخش شده، آرام یک به یک آن ها را جمع می کرد و سری تکان می داد. صدای دعوا از آنطرفتر می آمد. پسرکی سریع به کمکش آمد تا زودتر از آن جا برود. پیرمرد آهی کشید و زیر لب گفت: برای کسب روزی حالل هم اجازه نداریم و آرام و لنگان با گاری اش از آن جا دور شد و رفت
فضای حاکم بر نوشتۀ زیر را مشخص کنید.
پاسخ ها: {{ repliesNum }}
پاسخ انتخاب شده
در پاسخ به: {{ reply.reply_to.name }}
در پاسخ به
این پیام حذف شده است.