. یکی بود یکی نبود ، توی این شهر شلوغ دختری به نام آفتاب زندگی می کرد که کمی نامرتّب بود . به طوری که همه از دست او خسته شده بودند . وقتی که غذا می خورد ، تمام حواسش به اطرافش بود و یک دفعه از سر سفره بلند می شد و راه می رفت و لباسش و زمین را کثیف می کرد . آفتاب وقتی می خواست تکالیفش را بنویسد ، همه وسایل را دور خودش پخش می کرد و به همین خاطر ، مدادهایش همیشه گم می شدند ، تا این که یک روز مادر مهربانش ، آرزو کرد دخترش مرتّب و منظّم شود . فردای آن روز...............................................