روزی گذشت پادشهی از گذرگهی فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست پرسید زان میانه یکی کودکی یتیم کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت این اشک دیده ی من و خون دل شماست ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است این گرگ سالهاست که با گله آشناست
شعر زیر را بخوانید درک و دریافت خود را در یک بند بنویسید.
پاسخ ها: {{ repliesNum }}
پاسخ انتخاب شده
در پاسخ به: {{ reply.reply_to.name }}
در پاسخ به
این پیام حذف شده است.