درسنامه آموزشی فارسی چهارم با پاسخ درس 17: مدرسهی هوشمند
باران، نم نم میبارد. مهتاب کیفش را برداشت و از خانه بیرون آمد. نفسِ عمیقی کشید و از هوای دلنشین بهاری لذّت بُرد. پدرش تازه به این شهر، منتقل شده بود و این اولین روزی بود که او به مدرسهی جدید میرفت. مدرسهی جدید، دو کوچه با خانهی آنها فاصله داشت.
از پیچ کوچهی دوم که گذشت، پرچم ایران و نام مدرسه، نمایان شد؛ «دبستان معرفت.» وقتی وارد حیاط مدرسه شد، صدای شادی بچهها او را به یاد دوستانش انداخت. در این لحظه، دخترک ریز نقشی نزدیک آمد و گفت: «دانشآموز جدید هستی؟ اسمت چیست؟» مهتاب خودش را معرفی کرد. دختر گفت: «من هم بنفشه هستم».
آنها به سمت کلاس، حرکت کردند. جلوی در کلاس، روی دیوار، صفحهای رنگی، شبیه به گوشیهای همراه لمسی بود که بچهها دستشان را روی آن قرار میدادند و بعد وارد کلاس میشدند. مهتاب پرسید: «این چیست؟» بنفشه گفت: «باید کف دستت را روی آن بگذاری تا معلوم شود امروز در کلاس حاضری. اگر دانش آموزی به مدرسه نیامده باشد، این صفحهی کوچک به پدر و مادرش پیامک میدهد.»
وارد کلاس شدند. رایانهای روی میز معلم بود و چیزی هم از سقف به تختهی سفید جلوی کلاس، نور میتاباند. مهتاب با کنجکاوی و پرسوجو فهمید که آن، تختهی هوشمند است. دانشآموزان برای نوشتن روی تخته هوشمند به گچ احتیاج نداشتند؛ بلکه از قلم نوری و گاهی از انگشتان دست، استفاده میکردند که برای مهتاب خیلی جالب بود.
بنفشه با انگشتِ خود، روی تختهی هوشمند، پیامی را برای خوشامدگویی به مهتاب نوشت.
بنفشه به مهتاب گفت: «روی تختهی هوشمند، میتوانی هر چیزی را به هر رنگی که دوست داری، نقاشی کنی. با پرگار هوشمند، میتوانی دایره رسم کنی یا با نقالهی هوشمند، زاویهها را اندازهگیری کنی؛ درست مثل پرگار و نقّاله و خط کش واقعی».
در این هنگام، معلم وارد کلاس شد و پس از سلام و احوالپرسی، مهتاب را به بچّهها معرّفی کرد؛ سپس با رایانه، تصاویری از گلهای رنگارنگ، همراه موسیقی زیبا و ملایمی پخش کرد.
وقتی پخش تصاویر به پایان رسید، معلّم با مهربانی، نگاهی به مهتاب کرد و گفت: «این تصاویر، هدیهی من و بچّهها به تو بود؛ به کلاس ما خوش آمدی!»
بچّهها برایش دست زدند. شنیدن صدای دستهای بچّهها و دیدن لبخند مهربان معلّم، او را دلگرم و شاد کرد.
درس آغاز شد. بچّهها به کمک نرم افزار آموزشی، تمرینهای درس را انجام دادند. آنها از کتابخانه و آزمایشگاه مَجازی هم استفاده کردند. درس، کلاس و مدرسه، آن روز برای مهتاب، زیبایی تازهای پیدا کرد بود.
شب که خانواده دور هم، سرگرم گفتوگو بودند، مهتاب از اولین روز مدرسه گفت و نشانی پایگاه رایانهای مدرسه را به پدر و مادرش داد. سپس، کنار پدر که مشغول کار با رایانهاش بود، نشست و باهم سری به پایگاه مدرسه زدند. آنها عکس هم کلاسیها و معلم مهربان کلاس را دیدند. پدر مهتاب که از دیدن عکسها خیلی خوشحال شده بود، گفت: «فناوری و پیشرفتهای علمی، هر بیننده و شنوندهای را شگفتزده میکند.»
درست و نادرست (صفحهٔ 133 کتاب درسی)
1- خانوادهٔ مهتاب در منزل از اینترنت استفاده میکردند. درست
2- برای نوشتن روی تختهی هوشمند به جز گچ، میتوان از قلم نوری و گاهی از انگشتان دست نیز استفاده کرد. نادرست
3- معلّم با پخش تصاویر زیبایی به مهتاب خوش آمد گفت. درست
درک مطلب (صفحهٔ 133 کتاب درسی)
1- در اوّلین روز حضور در مدرسهی جدید، چه چیزی مهتاب را دلگرم و شاد کرد؟
2- حضور و غیاب در مدرسهی هوشمند را با مدارس معمولی مقایسه کنید و یک خوبی آن را بیان کنید.
3- شما ترجیح میدهید در مدرسهی معمولی درس بخوانید یا مدرسهی هوشمند؟ چرا؟
بخوان و بیندیش: قاضیِ کوچک
روزی، روزگاری، چهار تا دوست بودند که همیشه با هم به سفر میرفتند، با هم گردش و تفریح میکردند و خلاصه اینکه در هر کاری با هم بودند.
روزی از روزها، این چهار دوست، تصمیم گرفتند، با هم شریک شوند و کار و کسبی راه بیندازند. یکی گفت: «پولهایمان را روی هم بگذاریم و کالایی بخریم و تجارت کنیم».
فردای آن روز، چهار دوست جمع شدند و پولها را روی هم گذاشتند، چهار هزار سکّهی طلا جمع شده بود. سکهها را داخل کیسهای ریختند.
روز بعد، همه آماده بودند. سوار اسبهایشان شدند و راه افتادند. نزدیک ظهر بود که خسته و کوفته به باغی رسیدند. آنکه کوچکتر از همه بود، گفت: «خیلی خسته شدیم، برویم داخل این باغ و خستگی در کنیم و غذایی بخوریم!»
بقیه خندیدند و گفتند: «چی از این بهتر!»
چهار دوست به درِ باغ رفتند و در زدند. پیرزنی پشت در آمد. آنها گفتند: «ننه جان! ما خستهایم. اجازه میدهی داخل باغ استراحت کنیم و غذایی بخوریم؟»
پیرزن گفت: «عیبی ندارد!»
چهار دوست، اسبهایشان را بیرون به درخت بستند و خودشان داخل باغ رفتند. زیر سایهی درختی نشستند. نان و پنیری که داشتند خوردند. از کنار آنها جوی آبی میگذشت. یکی از دوستها بلند شد و جوی آب را دنبال کرد. به استخر بزرگی رسید. پیش دوستانش برگشت و گفت: «ته باغ یک استخر آب است. برویم شنا کنیم و خودمان را بشوییم»
یکی دیگر گفت: «کیسهی پولمان چی؟ کجا بگذاریم. میترسم دزدی پیدا شود، آن را ببرد!»
دیگری گفت: «کیسهی پول را بدهیم به پیرزن که برایمان نگه دارد».
هر چهار نفر پیش پیرزن رفتند، کیسهی پول را به او دادند و گفتند: «ننهجان! این کیسهی پول ما پیش تو باشد. تا وقتی هر چهار نفرمان نیامدهایم، آن را به کسی نده!»
پیرزن کیسهی پول را گرفت و داخل صندوقی گذاشت. چهار دوست رفتند. لباسهایشان را درآوردند و مشغول شنا و بازی شدند. یک ساعتی که گذشت. یکی از دوستها گفت: «سر و تنمان را شستیم. کاش شانهای داشتیم که موهایمان را شانه میزدیم تا کمی تمیز و مرتّب شویم. تاجر باید شیک و مرتّب باشد!»
دیگری گفت: «حالا تو این بیابان شانه از کجا پیدا کنیم؟»
آنکه دنبال شانه بود، گفت: «شاید این پیرزن داشته باشد. میروم از او میگیرم.»
او این را گفت و از آب بیرون آمد. لباس پوشید و به طرف اتاق پیرزن دوید.
در بین راه فکری به ذهنش رسید و نقشهای کشید. با خود گفت: «اگر بتوانم کیسهی پولها را بگیرم و بروم، همهی آن سکهها مال من میشود. میتوانم با آن همه پول زندگی راحتی داشته باشم».
مرد با این نقشه نزد پیرزن رفت و گفت: «ننه جان، میخواهیم برویم. آمدهام کیسهی پول را بگیرم. باید زودتر برویم».
پیرزن گفت: «قرار بود، هر چهار نفرتان با هم بیایید تا من کیسهی پول را بدهم».
مرد گفت: «دوستانم توی استخر دارند شنا میکنند. گفتند، کیسه را بده ببرم آنجا!»
پیرزن گفت: «خُب، بگو از همانجا داد بزنند و بگویند تا من بشنوم.»
جوان سرش را از پنجرهی اتاق بیرون برد و گفت: «دوستان، پیرزن چیزی را که دنبالش آمدهام به من نمیدهد».
دوستان او که در حال شنا و بازی و تفریح بودند، فکر کردند، دوستشان دنبال شانه است، فریاد زدند: «ننه جان! هرچه میخواهد به او بده!»
پیرزن فکر کرد منظورشان کیسهی پول است. آن را به جوان داد. جوان هم خوشحال شد. کیسهی پول را گرفت و از خانه بیرون رفت. به وسط باغ که رسید لابهلای درختها، راهش را کج کرد و از باغ بیرون رفت. سوار اسبش شد و فرار کرد. رفت و پولها را با خود برد.
یک ساعتی که گذشت، آن سه دوست دیدند که دوستشان برنگشت. از استخر آب بیرون آمدند. لباس پوشیدند و پیش پیرزن رفتند و گفتند: «ننهجان! دوست ما کجا رفت؟»
پیرزن گفت: «پولهایتان را گرفت و برگشت پیش شما. همان وقت که داد زدید هرچه میخواهد به او بده»!
سه دوست بر سرشان زدند و گفتند: «چی؟ پولها را گرفت و رفت؟ کجا رفت؟ مگر ما نگفتیم تا چهار نفرمان نیامدیم، کیسهی پول را به کسی نده؟!»
کار به دعوا کشید. سه دوست پیش قاضی شهر رفتند و از پیرزن شکایت کردند. قاضی مأموری فرستاد و پیرزن را به دادگاه آورد. وقتی پیرزن جلوی قاضی ایستاد، قاضی گفت: «ننه جان! این سه مرد چه میگویند؟ حرفشان درست است یا نه؟»
پیرزن گفت: «حرفشان درست است».
قاضی گفت: «پس کیسهی پولهایشان کجاست؟ چرا آن را به رفیقشان دادی؟»
پیرزن ماجرا را ریزبهریز، همانطور که اتّفاق افتاده بود، برای قاضی تعریف کرد. قاضی به فکر فرو رفت. آن سه دوست، سر و صدا کردند و گفتند: «ما پولمان را میخواهیم. تو نباید آن را به دوستمان تحویل میدادی!»
قاضی مانده بود که چه بگوید. به نظر او، آن سه دوست حق داشتند و پیرزن اشتباه کرده بود. باید پول را به آن سه مرد پس میداد. این بود که رو به پیرزن کرد و گفت: «ننهجان! کیسهی پول این چهار نفر پیش تو امانت بوده و حالا هم باید آن را به آنها پس بدهی».
پیرزن غمگین و ناراحت، فرصتی خواست تا راه چارهای پیدا کند. قاضی یک روز به او فرصت داد. پیرزن از دادگاه بیرون رفت. توی کوچههای شهر میگشت. خیلی ناراحت و غصهدار بود. چطور میتوانست آن همه سکه را پیدا کند و به این مردها بدهد. در بین راه پسربچهای را دید. پسر به او گفت: «ننه جان! چرا ناراحتی؟»
پیرزن ماجرایی را که پیش آمده بود، برای پسربچه گفت. پسر چند لحظهای فکر کرد، بعد خندید و گفت: «اینکه غصه ندارد. راه حل مشکلت خیلی ساده است».
پیرزن پرسید: «چطوری؟»
ّ پسربچه گفت: «گفتی آن چهار نفر شرط کرده بودند که وقتی هر چهار نفرشان با هم پیش تو آمدند، تو کیسهی پولها را به آنها بدهی!» پیرزن گفت: «بله»!
ُ پسر گفت: «خب، حالا هم نزد قاضی برو و به او بگو، وقتی آن چهار نفر، با هم حاضر شدند، من هم کیسهی پول را به آنها میدهم. برای این کار، سه دوست، باید بروند و دوست چهارمشان را پیدا کنند. اگر پیدایش کردند، تو هم کیسهی پول را از او میگیری، اگر هم پیدا نشد، تو مجبور نیستی پولی بپردازی!»
پیرزن خوشحال نزد قاضی رفت و ماجرا را به او گفت. قاضی از حرف پیرزن تعجب کرد. لحظهای فکر کرد و پرسید: «ننه جان! چه کسی این راهحل را به تو یاد داد؟»
پیرزن گفت: «یک پسربچهی باهوش!»
بازنویسی از کتاب «قصههای تصویری از کتاب هزار و یک شب»
درک و دریافت (صفحهٔ 138 کتاب درسی)
1- چرا چهار دوست پولهایشان را روی هم گذاشتند؟
2- شخصی که پولها را از پیرزن گرفت، چه ویژگی اخلاقی داشت؟ چرا؟
3- رفتار سه نفری را که پولهایشان را از دست داده بودند، با پسربچه مقایسه کنید و تفاوت آن را بنویسید.
4- به نظر شما رأی قاضی عادلانه بود؟ چرا؟
5- اگر از شما میخواستند عنوانی برای این داستان انتخاب کنید، پیشنهاد شما چه بود؟ چرا؟