خوب جهان را ببین!
اگر اندیشهات را به کارگیری تا بتوانی به راز آفرینش پی ببری، دلایلی روشن به تو خواهند گفت که آفرینندهٔ مورچهٔ کوچک، همان آفریدگار درخت بزرگ خرماست.
از شگفتیهای آفرینش خالق بیهمتا، اسرار پیچیدهٔ حکیمانه در آفریدن خفّاشان است. روشنی روز که همه چیز را میگشاید، چشمانشان را میبندد؛ زیرا خفّاش از حرکت در نور درخشان ناتوان است و تاریکی شب که هر چیز را به خواب فرو میبرد، چشمان آنها را باز میکند؛ پس او در روز پلکها را بر سیاهی دیدهها میاندازد و شب را چونان چراغی برمیگزیند تا در پرتو تاریکی آن، روزی خود را جستوجو کند.
پروردگار، بالهایی برای پرواز آنها آفرید، این بالها همانند لالههای گوشاند؛ بیپر و بدون رگهای اصلی، اما تو جای رگها و نشانههای آن را به خوبی، میبینی. بالهایی که، نه آنقدر نازک هستند که در هم بشکنند و نه چندان محکم که سنگینی کنند. در حالی که فرزندانشان به آنها چسبیدهاند، پرواز میکنند. فرزندان از مادرانشان جدا نمیشوند تا آن هنگام که اندامشان نیرومند شود و بالها، قدرت پرواز کردن پیدا کند و بدانند که راه زندگی کردن کدام است.
اکنون اگر میخواهی، در مورد شگفتی آفرینش ملخ، سخن بگو که خدا برای او دو چشم سرخ و دو حدقه، چونان ماه تابان آفرید، و به او گوش پنهان، و دهانی متناسب اندامش بخشید. ملخ، حواسی نیرومند و دو دندان پیشین دارد که گیاهان را میچیند و دو پای داس مانند که اشیا را برمیدارد. کشاورزان از ملخها میترسند و قدرت دفع آنها را ندارند؛ حتی اگر همه متّحد شوند، ملخها، نیرومندانه وارد کشتزار میشوند و آنچه میل دارند، میخورند؛ در حالی که تمام اندامشان، به اندازهٔ یک انگشت باریک نیست.
به مورچه و کوچکی جثّهٔ آن بنگر که چگونه عظمت خلقت او با چشم و اندیشهٔ انسان درک نمیشود. نگاه کن چگونه روی زمین راه میرود و برای به دست آوردن روزی خود تلاش میکند. او دانهها را به لانهٔ خود میبرد و در جایگاه ویژه، نگه میدارد و در فصل گرما برای خوراک زمستان میکوشد. اگر اندیشه کنی، از آفرینش مورچه دچار شگفتی خواهی شد!
از شگفانگیزترین پرندگان در آفرینش، طاووس است که خداوند آن را در استوارترین شکل بیافرید؛ با بالهای زیبا که پرهای آن به روی یکدیگر انباشته شده و دُم کشیدهاش که آن را چونان چتری گشوده است که طاووس آن را بر سر خود سایبان میسازد؛ گویی بادبان کشتی است که ناخدا آن را برافراشته است. اگر رنگهای پرهای طاووس را به روییدنیهای زمین تشبیه کنی، خواهی گفت: «دسته گلی است که از شکوفههای رنگارنگ گلهای بهاری فراهم آمده است»، و اگر آن را با پارچههای پوشیدنی همانند سازی، چون پارچههای زیبای پر نقش و نگار است. پرهای طاووس، چونان برگ خزان دیده، میریزد و دوباره میروید تا دیگر بار شکل و رنگ زیبای گذشتهٔ خود را بازیابد. اگر در تماشای یکی از پرهای طاووس دقّت کنی، لحظهای به سرخی گل، و لحظهای دیگر به سبزی و گاه به زردی زرِ ناب، جلوه میکند.
بر فراز گردن طاووس، به جای یال، کاکلی سبزرنگ و پر نقش و نگار روییده است. در اطراف گردنش، گویا چادری سیاه افکنده، پنداری با رنگ سبز تندی درهم آمیخته که در کنار شکاف کوشش، جلوهٔ خاصی دارد. کمتر رنگی میتوان یافت که طاووس از آن در اندامش نداشته باشد.
صورتگر ماهر
راستی را، کس نمیداند که در فصل بهار
از کجا گردد پدیدار، این همه نقش و نگار؟
به راستی کسی نمیداند این همه نقش و نگار رنگارنگ و قشنگ (گلها و سبزههای زیبا و...) در فصل بهار از کجا پیدا میشوند.
عقلها، حیران شود کز خاکِ تاریکِ نَژَند
چون برآید این همه گلهای نغزِ کامکار؟
عقلها از روییدن گلهای زیبا و رنگارنگ از خاک تیره و تاریک متعجب میشوند.
چون نپرسی کاین تماثیل از کجا آمد پدید؟
چون نجویی کاین تصاویر از کجا شد آشکار؟
چرا سوال نمیکنی و پرسوجو نمینمایی که این همه تصویر و شکل (گلها سبزهها و...) از کجا پدید میآیند.
برق از شوقِ که میخندد بدین سان قاه قاه؟
ابر از هجرِ که میگرید بدین سان زار زار؟
رعد و برق از اشتیاق دیدن چه کسی با صدای بلند میخندد؟ ابر به خاطر دوری چه کسی گریه میکند؟
کیست آن صورتگرِ ماهر که بیتقلیدِ غیر
این همه صورت بَرَد بر صفحهٔ هستی به کار؟
این نقاش ماهر که بدون تقلید از دیگران این همه نقش زیبا در این دنیا کشیده است کیست؟
1- در بیت آخر شعر «صورتگر ماهر» به کدام یک از نامهای خداوند اشاره شده است؟ صورتگر، ماهر، بی تقلید
2- چه شگفتیهای دیگری از زندگی مورچه میدانید؟ مورچهها تقسیم کار دارند. آنهایی که جوانتر هستند از تخمها پرستاری میکنند. بعضیها نگهبان هستند. بعضیها کارگر هستند بعضیها مسئول تغذیه ملکه هستند و...
3- چرا خداوند، در قرآن کریم، انسان را به اندیشیدن در شگفتیهای خلقت دعوت میکند؟ چون شگفتیهای آفرینش نشانههایی از قدرت و اراده خداوند بزرگ است با اندیشیدن در این شگفتیها به چیزهای زیادی پی میبریم و میفهمیم که جهان بر اساس نظم و قاعدهی خاص آفریده شده است.
دانش ادبی: ارکان تشبیه
در متن درس، بخشی از شگفتیهای آفرینش، مانند خفّاش، ملخ، مورچه و طاووس، به دقّت توصیف شده است.
بهرهگیری از حواس پنج گانه، ما را در درک بهتر زیباییهای آفرینش کمک میکند. به نظر شما، در توصیف رنگهای پر طاووس، کدام حس، بیش از بقیه به کار آمده است؟
با خوب نگریستن به پدیدهها و محیط اطراف خود و تأمل در ویژگیهای آنها به دانش و آگاهی زیادی دست مییابیم. دقّت در نگاه کردن و خوب دیدن، یکی از راههای تقویت ذهن و تواناییهای زبان است. برای اینکه توصیفها آسان و دقیقتر صورت گیرد، میتوان از آرایۀ «تشبیه» استفاده کرد.
در این درس، امام علی (ع) برای بهتر شناساندن زیباییهای خلقت طاووس، آن را به چیزهای مختلفی تشبیه کرده است؛ «دُم کشیدۀ طاووس» را به «چتر گشوده» و «بادبان کشتی»، و پرهایش را به «برگ خزان دیده» مانند نموده است.
اکنون دقیقتر و گستردهتر، موضوع تشبیه را بررسی میکنیم:
«پرهای طاووس، مانند دسته گلِ پر نقش و نگار، رنگارنگ است»
با اندکی دقّت درمییابیم که این تشبیه، چهار رکن یا قسمت دارد:
- رکن اوّل (مشبّه)، «پرهای طاووس» است که به چیزی تشبیه شده است.
- رکن دوم (مشبّه به)، «دسته گلِ پر نقش و نگار» است که «پرهای طاووس» به آن مانند شده است.
- رکن سوم (وجه شبه)، شباهتی است که بین این دو وجود دارد. آیا میدانید شباهت آنها در چیست؟
- رکن چهارم (ادات تشبیه)، کلمه ای است که شباهت «پرهای طاووس» را به «دستۀ گل» برقرار میسازد. در مثال بالا، کلمۀ «مانند» این نقش را دارد.
گاهی اوقات، رکن سوم و چهارم حذف میشود.
1- دربارۀ «شگفتیهای آسمان»، از منابع مناسب، مطالبی را فراهم آورید و آن را در کلاس بخوانید و دربارۀ آن گفتوگو کنید. گردش سیارهها به دور خورشید در منظومه شمسی بر روی مداری خاص یکی از شگفت انگیزترین مسائل مربوط به آسمان است.
2- در ابیات زیر، «خفّاش» و «طاووس» به عنوان نشانه به کار رفتهاند؛ دربارۀ مفهوم نمادین هر یک از آنها تحقیق و گفتوگو کنید.
نور خورشید در جهان، فاش است
آفت از ضعف چشم خفّاش است
سنایی
اسم دیگر خفاش «شب پره» و «شبکور» است زیرا فقط در شب پرواز میکند. از این رو گفتهاند که کور است و در روز نمیبیند و او را دشمن آفتاب خواندهاند.
به خفاش مرغ عیسی نیز میگویند. چون حضرت عیسی (ع) بدین صورت مرغی از گل ساخته بود. در بیت بالا شاعر ضعیف بودن خفاش را متذکر میشود و دلیل بیرون نیامدن خفاش را تاریکی نمیداند بلکه ضعف چشم خفاش میداند. خفاش در این شعر نماد انسانهای ضعیف است.
طاووس را به نقش و نگاری که هست، خلق
تحسین کنند و او خجل از پای زشت خویش
سعدی
طاووس با آن همه زیبایی که دارد زشتی پاهایش مربوط به داستان آدم و بیرون افتادن او از بهشت میشود که طاووس ابلیس را به پاهای خود پیچید و درون بهشت آورد تا او توانست آدم را فریب بدهد. گفتهاند که طاووس با آن همه تکبری که دارد و بالهای خود را با تمام آراستگی باز میکند، زمانی که چشمش به پاهایش بیافتد از خجالت زود بالهایش را جمع میکند.
1- در متن درس، کلمههایی بیابید که یکی از حروف زیر، در آنها به کار رفته باشد؛ سپس آنها را بنویسید.
«ق، غ» ، «ث، س، ص» ،«ت، ط»
توان، گفت، خالق، بیهمتا، ناتوان، تاریک، چراغ، آن قدر، هستی، صفحه، صورت، غیر، بیتقلید، صورتگر، قاهقاه، شوق، برق، تصاویر، عقل، تاریک، نغز، تماثیل، نقش و نگار، فصل، نداشته باشد، کمتر، تند، سنگین، چسیبدهاند، برافراشته، کشتی، دسته گلی، پرنقش، دقت، گذشته، اطراف، متناسب، میترسند، متحد، انگشت، تمام، نیت، عظمت، شگفت انگیزترین، طاووس، استوارترین
2- ارکان تشبیه را در هر یک از موارد زیر مشخّص کنید.
- ملخ، دو پای داس مانند دارد که با آنها اشیا را برمیدارد. دوپای: (مشبه) – داس: (مشبهُ به) – مانند: (ادات تشبیه) – با آنها اشیا را بر میدارد: (وجه تشبیه)
- مهربان و ساده و بیکینه است / مثل نوری در دل آیینه است مثل: (ادات) – نوری: (مشبهُ به) – دل آیینه: (وجه تشبیه)
3- به کمک واژۀ زیر، یک تشبیه بنویسید، به طوری که همۀ ارکان تشبیه را دارا باشد.
خورشید: خورشید (مشبه) مانند (ادات) چراغی (مشبهُ به) در آسمان میدرخشد (وجه تشبیه).
4- شاعر در سرودۀ «صورتگر ماهر» به کدام پدیدههای خلقت اشاره کرده است؟ فصل بهار، گلها و گیاهان، رویش گیاهان از خاک، رعد و برق و باران
بین واژهها، فاصلۀ معیّنی وجود دارد که به آن «فاصلۀ میان واژهای» میگویند؛ رعایت نکردن فاصلۀ مناسب بین حرفهای یک کلمه یا کلمات یک جمله، در خواندن آنها ابهام ایجاد میکند؛ مانند:
- او هر روزنامهای میخواند.
- او هر روز نامهای می خواند.
روانخوانی: جوانه و سنگ
خاک تشنه تکانی خورد و ذرّات ریز آن جابهجا شدند. جنبوجوشی ناآشنا، زمین تیره را در خود گرفت. موجود تازه، سر از خاک بیرون آورد. جوانهای در حال به دنیا آمدن بود.
جوانه تلاش میکرد سرش را از دل خاک تیره بیرون بیاورد. ذرّات سنگین خاک را کنار میزد. دستش را به دانههای شن میگرفت و خودش را بالا میکشید. سرانجام، پس از چند ساعت تلاش، آرام آرام سینۀ خاک را شکافت و سرش را بیرون آورد. پیش پایش سنگ بزرگی بر زمین نشسته بود.
جوانه نگاهی به سنگ کرد؛ نفس راحتی کشید و گفت: «آه، نمیدانی زیر زمین چقدر تاریک بود!».
بعد سرش را بالا آورد و به آسمان نگاه کرد. خورشید نور گرمش را به صورت او پاشید. جوانه اخمهایش را در هم کشید. سنگ لبخندی زد و با مهربانی گفت: «جوانۀ عزیز، به سرزمین ما خوش آمدی! سالهاست که در اینجا جوانهای سر از خاک بیرون نیاورده است!».
- جوانه با نگرانی به اطراف نگاه کرد. سنگ پرسید: «به دنبال چیزی میگردی؟»
- جوانه گفت: «بله، تشنهام، آب میخواهم»
- سنگ گفت: «اینجا سرزمین خشک و بیآبی است. تو تنها جوانهای هستی که در این سرزمین بیحاصل سر از خاک بیرون آوردهای».
- جوانه دوباره نگاه نگرانش را به اطراف دوخت و لبهای خشکش را چند بار باز و بسته کرد. تشنگی او را بیتاب کرده بود. با ناراحتی گفت: «من جوانۀ کوچکی هستم. به آب نیاز دارم. اگر آب به من نرسد، از تشنگی میمیرم!».
سنگ گفت: «تو جوانۀ زیبایی هستی! تو به این سرزمین بیحاصل شادی و طراوت بخشیدهای. من برای نجات تو، آب را از هرجا که باشد، به این سرزمین خشک دعوت میکنم».
جوانه دهان خشکش را باز کرد تا چیزی بگوید امّا اندوه تشنگی و خستگی راه، او را از پای درآورده بود. سرش را روی زانوی سنگ گذاشت و بیحال و خسته به خواب رفت.
سنجاقک زیبایی بال زنان از راه رسید. بالهای ظریف سنجاقک در روشنایی روز میدرخشید. بالای سر سنگ که رسید، سنگ از زیر بالهای او آسمان را نگاه کرد. آسمان از زیر بالهای سنجاقک، آبیتر دیده میشد. سنجاقک کمی دور و بر جوانه چرخید و بعد کنار سنگ روی زمین نشست.
سنجاقک رو به سنگ کرد و گفت: «دیروز، وقتی از اینجا میگذشتم، جوانهای در کنار تو نبود».
سنگ گفت: «این جوانۀ زیبا، همین چند لحظۀ پیش سر از خاک بیرون آورد امّا تشنگی و خستگی راه، او را از پای درآورده است. اگر آب به او نرسد، در این سرزمین گرم و خشک از تشنگی میمیرد. من در جستوجوی راهی هستم تا جوانه را از مرگ نجات بدهم».
سنجاقک گفت: «تو سنگ مهربانی هستی ولی سنگ چطور میتواند به یک گیاه تشنه کمک؟!»
سنگ گفت: «اگر تو کمک کنی، ریشۀ خشک این جوانه سیراب میشود. من مرداب پیری را میشناسم که سالهاست در چند قدمی اینجا به خواب رفته است. سنجاقک مهربان! پیش مرداب برو و او را از خواب بیدار کن. به او بگو در نزدیکی تو جوانهای در حال مرگ است. بگو، اگر خودت را به او برسانی، سبز میشود و همه جا را از زیبایی و عطر خود پر میکند».
سنجاقک به هوا پرید. بالهای توریاش را تکان داد و فریاد زد: «من برای جوانه آب میآورم.»
جوانه با شنیدن اسم آب، چشمهایش را باز کرد و سرش را بالا آورد و سنجاقک را، تا زمانی که در افق از نظر ناپدید میشد، نگاه کرد. بعد جوانه لبخند غمگینی زد. نور کم رنگ شادی، در قلبش جان گرفت. با خوشحالی و امید دوباره سرش را روی زانوی سنگ گذاشت و چشمهایش را بست.
سنگ با بیصبری در انتظار بازگشت سنجاقک بود. گاهی چشمهایش را میبست و به فکر فرو میرفت. به سبزهها و جوانههای بیشماری فکر میکرد که پس از جاری شدن مرداب، به دنیا میآیند.
هوا گرمتر شده بود. خورشید هر لحظه نور گرم و سوزانش را بیشتر بر سینۀ زمین پهن میکرد. در اطراف سنگ، همه چیز آرام بود. تنها گاهی بوتههای خار، تکانی میخوردند و یا صدای خزیدن حشرهای بر زمین گرم، به گوش میرسید. سنگ خسته بود. پشتش از تابش نور خورشید گرم شده بود. چشمهایش را برهم گذاشت و آرام آرام به خواب رفت امّا ناگهان از دنیای خواب و خیال بیرون آمد و دوباره به افق خیره شد. اندیشۀ تشنگی جوانه، لحظهای او را آرام نمیگذاشت. سنگ در انتظار بازگشت سنجاقک، لحظهها را میشمرد.
سنجاقک بال زنان خود را به مرداب رساند. مرداب آسوده و بیخیال زیر نور داغ خورشید دراز کشیده و به خواب رفته بود. کمی آن طرفتر، گیاه کوچکی از تشنگی مرده بود. دستهای گیاه به طرف مرداب دراز شده بود؛ مثل این بود که در آخرین لحظههای زندگی خود میخواسته چیزی به مرداب بگوید.
سنجاقک به مرداب که از زندگی آرام و یک نواختش راضی بود، نگاه کرد. قلبش از درد فشرده شد. بالهایش را به هم زد و روی یکی از نیهای درون مرداب نشست و آن را تکان داد.
مرداب حرکتی کرد و با ناراحتی گفت: «چه کسی میخواهد خواب راحت را از من بگیرد؟»
سنجاقک گفت: «دوست من! در چند قدمی تو جوانهای در حال مرگ است. جوانه تشنه است و آب میخواهد. اگر خودت را به او برسانی، سبز میشود و همه جا را از زیبایی و عطر خود پرمیکند».
مرداب اخمهایش را درهم کشید و گفت: «من سرسبزی و طراوت را دوست ندارم! زودتر از پیش من برو تا بقیّۀ خوابهای خوشم را ببینم!»
سنجاقک با غم و اندوه به مرداب نگاه کرد. مرداب دوباره به خواب فرو رفته بود. همه جا ساکت و آرام بود. تنها گاهی صدای بال زدن پرندهای سکوت تلخ مرداب را میشکست.
سنجاقک به هوا پرید و بال زنان خودش را به جوانه و سنگ رساند. لبهای خشک جوانه با دیدن سنجاقک به خنده باز شد و با خوشحالی گفت: «سنجاقک مهربان! برایم از مرداب بگو. از سرسبزی و آب بگو. آیا مرداب قبول کرد خودش را به من برساند؟»
سنجاقک گفت: «اگر مرداب راه میافتاد و بر زمین جاری میشد، دیگر مرداب نبود، جویبار بود، یا رودخانۀ قشنگی بود که طراوت و سرسبزی را به این دشت بیحاصل به ارمغان میآورد امّا مرداب گفت که طراوت و سرسبزی را دوست ندارد.»
سنگ آهی کشید و به آسمان نگاه کرد. بر زمینۀ آبی آسمان، پرندهای در پرواز بود. پرنده آن قدر بالا بود که مثل نقطۀ سیاه کوچکی به نظر میرسید. سنگ با نگاهی غمگین او را دنبال کرد. بعد آهی کشید و با ناامیدی گفت: «بله، مرداب طراوت و سرسبزی را دوست ندارد. مرداب از جنس جویبار و رود و دریاست ولی قلبش از سنگ است. دل مرداب حتّی از بدن من هم سختتر است. او خشک شدن جوانهها و گلها را میبیند امّا دستش را برای نجات آنها دراز نمیکند.»
جوانه با ناامیدی سرش را پایین انداخت. اندوه زیادی در قلب کوچکش لانه کرده بود. تشنگی داشت کم کم او را از پای درمیآورد. اندوه بزرگ جوانه، سنگ را هم آزار میداد.
حشرۀ کوچک با شتاب از کنار سنگ گذشت و خودش را در میان شاخههای یک بوتۀ خار پنهان کرد. سنگ، به نقطهای که حشره در آنجا پنهان شده بود، خیره شد. بعد سرش را بالا آورد و به بوتۀ خار نگاه کرد. بوتۀ خار با تعجّب گفت: «چرا این طور به من خیره شدهای؟»
- سنگ به خود آمد و گفت: «ای بوتۀ خار! تو همیشه سرسبزی. بگو که برای ادامۀ زندگی آب را از کجا به دست میآوری؟»
- بوتۀ خار گفت: «آب را برای چه میخواهی»
- سنگ، جوانه را که بیحال و ناتوان بر زمین افتاده بود، به بوتۀ خار نشان داد و گفت: «این جوانه تشنه است و آب می خواهد. چگونه میتوانم ریشۀ خشک او را سیراب کنم؟»
- بوتۀ خار گفت: «سالهاست که خاک شور این دشت، طعم گوارای آب را نچشیده است. در این زمین خشک نه جویباری هست، نه رودی و نه چشمهای. ما بوتههای خار، با ریشههای بلندمان آب را از دل زمین بیرون میکشیم. در این زمین خشک، گاهی جوانهای سر از خاک بیرون میآورد ولی از تشنگی میمیرد. تشنگی، جوانۀ تو را هم از پای درمی آورد.»
چیزی در قلب سنگ فشرده شد. اندیشۀ مرگ جوانه، دلش را به درد آورد. جوانه که از تشنگی بیتاب شده بود، با ناامیدی خودش را به این طرف و آن طرف میکشید. ریشۀ کوچکش را برای پیدا کردن آب در دل زمین به هرسویی میفرستاد. خورشید سرش را به سینۀ آسمان تکیه داده بود و گرمتر از همیشه میتابید. جوانه به سختی نفس میکشید و سنگ با اندوه بسیار به او نگاه میکرد.
جوانه آرام آرام بر زمین افتاد. انگار چیزی در دل سنگ شکست. قلبش فشرده شد. چشمهایش را بست تا مرگ جوانه را نبیند. چشمهای جوانه نیمه باز بود و آخرین نگاههای خود را در جستوجوی آب به روی خاک میفرستاد. دیگر جوانه همه جا را تیره و تار میدید. تاریکی هر لحظه بیشتر میشد امّا در لحظهای که تیرگی میخواست جوانه را برای همیشه در خود بگیرد، ناگهان رطوبت دلپذیر و گوارایی را در ریشهاش احساس کرد. سرش را بالا آورد و فریاد زد: «آب! بوی آب میشنوم!».
جوانه تکانی خورد و به جلو نگاه کرد. تیرگی از برابر چشمهایش گریخته بود و او همه چیز را به روشنی میدید. جوانه به زمین خیره شد. آب پاک و درخشانی زیر پایش بر زمین دشت جاری بود. آب به روشنی آفتاب بود و به زیبایی زندگی.
جوانه، با بهت و حیرت به این آب دلپذیر و خنک نگاه کرد. ریشهاش را به دست جریان آب خنک سپرد و برگهای کوچکش را در آب شست. خاک تشنه، آب را با دل و جان میمکید.
جوانه با تعجّب به اطراف نگاه کرد تا سرچشمۀ این آب دلپذیر را پیدا کند امّا ناگهان بر جای خود خشکش زد: سنگ شکافته شده بود و از قلب او، چشمۀ پاک و زلالی میجوشید.
1- دربارۀ ارتباط محتوایی این داستان با مصراع «از محبّت خارها گل میشود» توضیح دهید. داستان دور محور ایثار و از خود گذشتگی میچرخد. کشمکش اصلی داستان بین سه شخصیت گیاه، مرداب و سنگ است. سنگ و مرداب بر سر زندگی بخشیدن به یک گیاه در کشمکش هستند که به ظاهر در این کشمکش مرداب پیروز میشود و سنگ با ایثار جان خود به گیاه حیات تازه میبخشد.
2- به نظر شما چه عواملی سبب گردید، از دل سنگ، چشمۀ پاک و زلال جاری شود؟ محبت، ایثار و از خود گذشتگی، دوست داشتن دیگران، زندگی بخشی به دیگران، دیگر دوستی و...
واژه نامه
ارمغان: ره آوردِ سفر، سوغات
اسرار: جمع سرّ، رازها
بُهت: متحیّر شدن، شگفتی
تماثیل: جمع تمثال، شکلها و تصویرها
توصیف کردن: صفات چیزی را بیان کردن، وصف کردن.
جُثّه: بدن، پیکر
جلوه: ظاهر، پیدایی
حَدَقه: مردمک چشم، کاسهٔ چشم
دفع: راندن، دورکردن
زار: سوزناک
صورتگر: نقّاش، پدیدآورندهٔ نقش
طراوت: شادابی، تازگی
گُل کامکار: نوعی گل بسیار سرخ و زیبا
نَژَند: اندوهگین، غمناک، سرد و بیروح
اعلام
سنایی: شاعر و عارف بزرگ قرن پنجم و ششم هجری. وی در ابتدا شاعری مدیحهسرا بود امّا پس از مدتی به سرودن اشعار عرفانی و اخلاقی روی آورد. «کارنامهٔ بلخ» و «حدیقه الحقیقه» از آثار اوست.
قاآنی شیرازی: (حدود 1270-1222 ه.ق) میرزا حبیب الله شیرازی متخلّص به «قاآنی» از شاعران دورهٔ قاجار است. هنر او در قصیدهسرایی و انتخاب واژگان خوش آهنگ و توصیفهای نیکو است. وی کتاب «پریشان» را به شیوهٔ گلستان سعدی نوشت. آرامگاه او در جوار حضرت عبدالعظیم (ع) شهر ری است.
نهجالبلاغه: گزیدهای از نامهها و خطبهها و سخنان و کلمات قصار امیرمؤمنان، حضرت علی (ع) است که عالم بزرگوار شیعی، «سیّد رضی» آن را گردآورده است.