درسنامه آموزشی فارسی چهارم با پاسخ درس 7: مهمان شهر ما
از چند روز پیش شنیده بودیم که قرار است مهمان عزیز و بزرگی به استان ما بیاید. همه جا سخن از آمدن ایشان و حضور گرم مردم و آماده شدن برای استقبال بود.
شادی و نشاط در چهرهی همهی مردم شهر دیده میشد. بچّهها و جوانترها بسیار خوشحال و پرهیجان به نظر میآمدند. خلاصه، هرچه به روز ورود آن مهمان مهربان نزدیک میشدیم، تپش قلبها تندتر میشد.
تمام کوچهها و خیابانهای شهر، پاکیزه و آب و جارو شده بودند. همه جا و همه چیز و همه کس به انتظار رسیدن این مهمان تماشای رُخسار ایشان بودند.
سرودهای نشاط انگیز از «صدا و سیما» شنیده میشد.
«آب زنید راه را، هین که نگار میرسد
مژده دهید باغ را، بوی بهار میرسد...»
کم کم به آن روز نزدیک میشدیم. در مدرسه قرار گذاشتند که برای استقبال برویم. بچّهها خوشحال و بیقرار بودند؛ هریک از ما لحظه شماری میکرد که روز استقبال کی میرسد؟!
بالاخره آن روز رسید. شب قبل، آن قدر هیجان زده بودم که نمیدانم چطور خوابیدم؛ فقط به فردا و انبوه جمعیت فکر میکردم.
صبح آن روز، زودتر از همیشه با شنیدن صدای جیک جیک گنجشکان از خواب بیدار شدم. لحظهای فکر کردم؛ مثل اینکه گنجشکان هم آمدن این مهمان عزیز را جشن گرفتهاند. خوشحال و با نشاط به حیاط رفتم. نسیم خنک و ملایم بامدادی، دستی به صورتم کشید، خنکی هوای صبح را با تمام وجود حس کردم. کمی به تماشای جنبش گنجشکها در لابهلای شاخهها، خیره شدم، لحظهای آرام نداشتند. آن چنان گرم غوغای گنجشکان شده بودم که متوجه نشدم چقدر از زمان گذشت تا اینکه صدای گرم و دوست داشتنی مادرم مرا به خود آورد.
شور و نشاط و همهمهی گنجشکها را رها کردم و مشتاق و پر توان به سوی مدرسه، پَر کشیدم. بچّهها بیصبرانه ساعت ورود را میپرسیدند و مرتّب به مسئولان مدرسه میگفتند: «پس کی به سمت محل دیدار و سخنرانی حرکت میکنیم؟»
اندک اندک، همه آمدند و با پوشش هماهنگ مدرسه در صفهای منظم به طرف محلِّ حضور آقا به راه افتادیم و به جمعیت خروشان و خودجوش، پیوستیم.
کوچه و خیابان پر از جمعیت شده بود. جای سوزن انداختن نبود. اقیانوسی از انسانها پدید آمده بود. موج جمعیت آدمها را به این طرف و آن طرف میبرد.
ناگهان همهی سرو صداها خاموش شد و امواج اقیانوس مردم آرام گرفت. مثل این بود که خورشید این جمعیت طلوع کرده است. همه مانند گلهای آفتابگردان به طرف او برگشتند.
آری، «آقا» آمدند و سخنان خود را آغاز کردند. برخی از شوق میگریستند و جمعی مشتاقانه گوش میدادند. هنوز سخنان ایشان را به خاطر دارم که فرمودند: «ما دبستان که میرفتیم به ما گلستان درس میدادند. آن وقت که ما گلستان را میخواندیم، معنایش را نمیفهمیدیم. بعدها در طول زمان، معنای آن اشعار و آن جملات را فهمیدیم؛ این خوب است. انسان ممکن است چیزهایی را درست نفهمد امّا این برای فعالیت ذهن، زمینه درست میکند و خوب است، فکر کردن باید محور تلاش باشد.»
درست و نادرست (صفحهٔ 65 کتاب درسی)
1- دانش آموزان همراه خانوادههایشان به استقبال رفته بودند. نادرست
2- جنبوجوش گنجشکان نشانهی انتظار آنها برای ورود مهمان بود. نادرست
3- گذشت زمان به درک معنی بعضی از مطالب کمک میکند. درست
درک مطلب (صفحهٔ 65 کتاب درسی)
1- با توجّه به متن درس، منظور از «مهمان شهر ما» چه کسی بود؟ مقام معظم رهبری
2- در متن درس، انتظار مردم چگونه بیان شده است؟ با پاکیزه کردن شهر خیابانها و کوچهها چهرهی هیجان زدهی مردم پخش سرودهای نشاط انگیز از صدا و سیما.
3- چرا تلاشهای ما باید با فکر کردن، همراه باشد؟ زیرا کار و تلاش ما با فکر و اندیشه به نتیجه میرسد.
گوش کن و بگو (صفحهٔ 66 کتاب درسی)
با دقّت به داستان گوش کنید و به پرسشها پاسخ دهید.
1- به نظر شما ماجراهای ابتدای داستان در چه موقعی از سال اتّفاق افتاده است؟
2- رود چگونه پر آب شد؟
3- با توجّه به داستان، شخصیت رود و برف را با هم مقایسه کنید.
4- چرا با مردن دانهها و شکوفهها، بهار هم میمیرد؟
5- کدامیک از جملههای داستان نشان دهندهی غرور برف است؟
بخوان و بیندیش: انتظار
آفتاب، شروع به تابیدن میکند. امروز پوشش سبزم را کنار میزنم و به دنیای اطرافم سلام میکنم: سلام آفتاب! سلام ای ابر سفید! سلام ای نسیم صبح!
من برای اوّلین بار چشم به دنیا میگشایم. دنیای من مثل خودم کوچک است و در باغچهای خلاصه میشود. کمی آن طرفتر در آن سوی باغچه، چند سوسن کوچک با هم زمزمه میکنند و در گوش هم پچپچ میکنند. یکی از آنها میگوید: «بیچاره! عمر این هم مثل بقیهی گلهای سرخ کوتاه است. دخترک او را بر شاخه نمیگذارد. او هم به زودی چیده خواهد شد».
وقتی متوجّه نگاههای من میشوند، زود سر از گوش هم دور میکنند و خود را به نسیم میسپارند. با خود میگویم: «نکند منظور آنها من بودم! آیا به راستی مرا از شاخه جدا میکنند؟ آنها از چه دختری صحبت میکنند؟» درخت سیب، که پر از شکوفه شده است به آرامی شاخهای را به سویم دراز میکند: «سلام غنچهی کوچک و زیبا! تولّدت مبارک!»
وقتی متوجّه غم و اندوه من میشود، میگوید: «به حرفهای دیگران توجّه نکن. به زودی میفهمی خیلی از آنها درست نیست» از صحبتهای درخت سیب احساس آرامش میکنم و به بدن لطیف و مخملپوشم نگاهی میاندازم. در برابر خورشید، آغوش میگشایم تا اشعهٔ گرم آن در وجودم بیشتر و بیشتر نفوذ کند.
درخت سیب میگوید: «از این خانه همیشه بوی محبّت به مشام میرسد. نگاه کن، آن دختر که از پشت پنجره به ما نگاه میکند، نرگس است». چند لحظه بعد در کوچکی رو به حیاط باز میشود. نرگس از اتاق بیرون میدود. دلهره همهی وجودم را فرا میگیرد.
کاش میتوانستم پوشش سبزم را روی خود بکشم تا او مرا نبیند! نرگس به من نزدیک میشود. به خود میلرزم. در کنار من مینشیند. «سلام غنچهی کوچک من! آخرش به دنیا آمدی! نمیدانی چند روز است، منتظر هستم باز شوی». با دستهای کوچک و نرمش آرام مرا نوازش میکند.
خدایا، این دخترک چه مهربان است! پس این سوسنها چه میگفتند؟ نرگس آب پاش را برمیدارد و پر از آب میکند. بعد به طرف من میآید «حالا باید حمّام کنی! با قطرههای زلال آب، خیلی زیبا میشوی! حیف است که تشنه بمانی.» قطرات آب مثل بارانی لطیف بر سر و رویم مینشیند و به من جانی تازه میبخشد.
نرگس میآید و کنارم مینشیند. نفس عمیقی میکشد و نگاهش مهربانانه روی من میلغزد؛ سپس با اندوه میگوید: «کاش همانطور که تو آمدی، محمّدتقی هم به مرخصی بیاید. میدانی غنچه! محمّدتقی برادرم است. او را خیلی دوست دارم. اگر از من بپرسند، میگویم مهربانترین برادر دنیاست. کاش تو هم او را دیده بودی! آن وقت بهتر میفهمیدی که من چه میگویم. خیلی وقت است به مرخصی نیامده».
چشمهایش پر از اشک میشود. لبهایش را به من نزدیک میکند و مرا میبوسد. با تمام وجود عطرم را به درون سینه میکشد. قطرههای اشکش را میبینم. مادرش او را صدا میکند. به سرعت به طرف اتاق میدود. باز هم سردرگم ماندهام.
«آخر برادر او کجا رفته؟ این دختر چرا این همه دلگیر است؟ کاش میتوانستم برایش کاری بکنم!»
گل سوسن با طعنه فریاد میزند: «آهای غنچه! دلت را خیلی خوش نکن. تا حالا هر بار که برادرش آمده است، خواهرها و برادرهای تو را از شاخه جدا کرده و به او هدیه کرده است.»
به حرفهای او اعتنایی نمیکنم. آفتاب بالاتر میآید. حالا گلبرگهای بزرگم که مرا در آغوش خود میفشردند، آرام آرام از فشار خود کم میکنند و به ضخامت یک گلبرگ از هم فاصله میگیرند. درخت سیب به من نگاهی تحسین آمیز میکند: «تو داری شکفته میشوی! واقعاً که گلی به زیبایی تو در باغچه نمیبینم.»
دوباره نرگس به حیاط میآید. هنوز هم غصّهدار است. باز هم برای من دردِ دل میکند: «گل عزیزم! دلم برای برادرم خیلی تنگ شده، میدانی؟ محمّدتقی به جبهه رفته است. من او را خیلی کم میبینم. پدرم میگوید در جبهه برای رزمندگان سنگر میسازد تا از تیرهای دشمن در امان باشند. او خیلی خوب است. کاش الان اینجا بود!»
امروز سومین روزی است که شکفتهام. گلبرگهایم باز شدهاند؛ دیگر غنچه نیستم؛ یک گل زیبا، خوش رنگ و خوشبو شدهام. وقتی نرگس به حیاط میآید، در صورتش شادی موج میزند. درخت سیب میگوید: «امروز باز هم بوی شادی همه جا را پر کرده است، حتماً جوان خوش قلب میآید!»
از این خبر خوشحال میشوم. نرگس چادر زیبای گل داری پوشیده و روی پلّهی حیاط منتظر نشسته است. در پوست خود نمیگنجد. گاه به آسمان و گاه به در حیاط نگاه میکند؛ ولی نمیدانم چرا اصلاً مرا نمیبیند؛ مثل هر روز به سراغم نمیآید و با من حرف نمیزند؛ دلم میگیرد. سوسنها باز در گوش هم پچپچ میکنند.
ناگهان با صدایی که از بیرون به گوش میرسد، نرگس از جا میپرد. با سرعت تمام شروع به دویدن میکند: «داداش آمد. آخ جان!»
با خود فکر میکنم: «این طوری که نمیشود؛ مثل اینکه کاملاً مرا از یاد برده است! باید کاری بکنم. دستم را به طرف چادر نرگس دراز میکنم. فریاد میزنم: «باد مهربان، کمکم کن». باد پیچی میخورد و چادر او را به سمت من پرواز میدهد؛ به چادر او چنگ میزنم. نرگس یک قدم به عقب برمیگردد. دستش را جلو میآورد تا چادر را از چنگالهای تیز من رها کند. نگاهش از روی خارها به طرف من میچرخد و از رویم میگذرد. دلم میلرزد: «آه! مرا ندید» ولی نگاه شتابان او دوباره به سوی من بر میگردد. در حالی که تمام حواسش به در حیاط است، مرا از شاخه جدا میکند.
چند روز میگذرد. حالا دیگر کاملاً خشک شدهام. محمّدتقی به من نزدیک میشود، قرآن را باز میکند و مرا در میان انبوهی از کلمههای آن، که بوی بهشت میدهند، میگذارد.
طیبه دلقندی، با تغییر
درک و دریافت (صفحهٔ 71 کتاب درسی)
1- منظور درخت سیب از جملهی «از این خانه همیشه بوی محبّت به مشام میرسد» چیست؟ یعنی اهالی این خانه همیشه با محبت با یکدیگر رفتار میکنند.
2- در پایان داستان، چرا گل با اینکه از شاخه جدا شده بود، خوشحال بود؟ زیرا میدانست که اگر از شاخه جدا شده است برای کار مهم و خوبی بوده یعنی قرار بود این گل به کسی داده شود که انسان فداکار و خوبی است.
3- چه فرقی بین رفتار درخت سیب با گلهای سوسن وجود داشت؟ درخت بسیار دانا و فهمیده و نکته سنج بود و همه چیز را با نگاه مثبت و درست میدید اما گلهای سوسن بسیار کوته بین و حسود بودند.
4- با توجّه به نمودار زیر دربارهٔ عناصر داستانی که خواندید، گفتوگو کنید.
شخصیتهای داستان | نرگس - گل سرخ درخت سیب گلهای سوسن محمدتقی - مادر نرگس |
زمان | در زمان جنگ تحمیلی ایران و عراق |
مکان | حیاط خانهٔ نرگس و محمدتقی |
اتّفاقهای داستان | تبدیل غنچهٔ گل به یک گل سرخ زیبا انتظار نرگس برای باز شدن غنچه صحبتهای درست و نیکوی درخت سیب و صحبتهای نادرست و ناپسند گلهای سوسن آمدن برادر نرگس از جبهه به مرخصی برای دیدار خانواده. هدیهٔ نرگس به برادرش |
نتیجه | همیشه سعی کنیم به اطراف خود بدبین نباشیم و درست و نیکو فکر کنیم. همچنین به نزدیکان و دوستانمان بهترینها را هدیه دهیم. |