درسنامه آموزشی فارسی کلاس پنجم با پاسخ درس 8: دفاع از میهن
چو ایران نباشد تن من مَباد
بدین بوم و بر زنده یک تن مباد
فردوسی
دویست سال بود که کوروش، سلسهی هخامنشی را در ایران، بنیان نهاده بود. دویست سال بود که کشور ما نیرومندترین کشور جهان به شمار میرفت.
تخت جمشید با عظمت و شکوهِ خیرهکنندهاش، مرکز فرمانروایی این سرزمین پهناور بود.
در میان این همه شکوه و جلال، ناگاه تاخت و تازی سهمگین از سوی باختر، آغاز گشت. اسکندر که مردی شهرتطلب و جنگجو بود. از سرزمین مقدونیه با لشکری انبوه به سوی کشور ما، ایران، هجوم آورد.
وقتی که اسکندر
آهنگ ایران کرد
هرجا که شهری دید
با خاک، یکسان کرد
امیدها به یک باره، به نومیدی گرایید.
آیا باید به همین سادگی به بیگانگان اجازه دهیم که سرزمین ما را لگدکوب سم اسبان خود کنند؟
هرگز! هرگز! میهندوستان تا آخرین قطرهی خون، در برابر دشمن، پایداری خواهند کرد.
اسکندر با سپاهیان خود در خاک ایران میتاخت و به سوی تختجمشید پیش میرفت. او برای ورود به پارس میبایست با لشکریانش از گذرگاهی تنگ در میان کوههای سر به فلک کشیده، بگذرد. از این رو، آریوبرزن، سردار دلاور و میهندوست ایرانی، چاره را در آن دید که در این گذرگاه راه را بر او ببندد.
آفتاب، تازه تاریکی شب را کنار زده بود که آریوبرزن، سوار بر اسبی چابک و نیرومند، سپاه خود را از پشت کوه به سوی بلندترین نقطهی آن پیش راند. اسب سردار با یال فرو ریخته و دم بر افراشته، پیش از اسبهای دیگر، سوار خود را به بالا میکشاند. هر چند گامی که بر میداشت، نفس را به تندی بیرون میداد، سر را بالا میآورد و آشفتگی و بیتابی خود را آشکار میساخت. گویی او نیز از سرانجام ناگوار اما پُر شُکوهِ سوار خود، آگاه بود.
وقتی آریوبرزن و همراهان به بالای کوه رسیدند، سپاهیان اسکندر، وارد گذرگاه شده بودند. در این زمان، آریوبرزن، بانگ بر آورد:
«من، آریوبرزن
فرزند ایرانم
در آخرین سنگر
اینک تنم، جانم»
سپس، فرمان داد تا سربازانش، سنگهای بزرگی را از بالای کوه به پایین بغلتانند.
سنگها با قوّت هرچه تمامتر، به پایین کوه میغلتیدند و در میان سپاه اسکندر میافتادند؛ برخی نیز در راه به برآمدگی یا سنگی دیگر بر میخوردند و خُرد میشدند و با شدّتی حیرتآور در میان مقدونیها فرود میآمدند و گروهی را پس از گروه دیگر، نقش بر زمین میکردند.
اسکندر که تا آن زمان در هیچ جا مانعی این گونه، در برابر سپاه عظیم خود ندیده بود، غرق اندوه شد. پس فرمان عقبنشینی داد و در حالی که در هر لحظه، تنی چند از سپاهیانش بر خاک میغلتیدند، به جلگه برگشت.
در این هنگام، یکی از اسیران جنگی که در سرزمینی بیگانه، گرفتار شده بود، به اسکندر پیغام داد که من پیش از این هم به این سرزمین آمدهام و از اوضاع این نواحی، آگاهی دارم. راهی را میشناسم که سپاه تو را به بالای کوه میرساند.
وقتی شب از نیمه گذشت و تاریکی بر همه جا سایه افکند. اسکندر در حالی که قسمتی از سپاه خود را در جلگه باقی گذاشته بود، در راهی که اسیر نشان داده بود، پیشروی کرد.
آفتاب، هنوز فروغ زرّین خود را بر کوه و جلگه نتابانده بود که سپاهیان آریوبرزن دریافتند که دشمن از هر سو آنان را محاصره کرده است.
آیا باید تسلیم شد و چیرگی دشمن را بر خانمان دید و خواری و خفّت را به جان خرید، یا جنگید و خاکِ وطن را از خون خود گلگون کرد؟
دلیران ایران، راه دوم را برگزیدند. آنان نه تنها تسلیم نشدند. بلکه آن چنان دلیرانه پیکار کردند که پس از دو هزار و سیصد سال، هنوز خاطرهٔ آن، در یادها باقی است.
نبرد دلاوران ایرانی شگفتآور بود. حتّی آنان که سلاح نداشتند، به سپاه دشمن حملهور میشدند، دشمن را نابود میکردند و خود نیز در راه وطن، فدا میشدند. آریوبرزن با شمار اندکی از سپاهیان خود، به سپاه عظیم دشمن، یورش برد. گروهی بسیار از آنان را به خاک افکند و با اینکه بسیاری از سربازان خود را از دست داده بود، توانست حلقهٔ محاصرهٔ سپاه دشمن را بشکافد. او میخواست زودتر از دشمن، خود را به تخت جمشید برساند تا بتواند از آن دفاع کند. در این هنگام، آن بخش از سپاه اسکندر که در جلگه مانده بود راه او را بست.
آریوبرزن، بیباکانه به دشمن، حمله بُرد. او و سپاهیانش، آنقدر مقاومت کردند که همگی کشته شدند و خاطرهای به یاد ماندنی از ایستادگی در راه میهن را برای آیندگان به یادگار گذاشتند.
ایران، میهن عزیز و دوستداشتنی، در دوران ما نیز هزاران سرباز و سردار شجاع، به خود دیده است؛ مردان و زنانی که در طول هشت سال جنگ تحمیلی دولت عراق بر ایران، دلاورانه در برابر دشمنان، پایداری ورزیدند و اسلام و ایران دفاع کردند و نام نیکویی از خود بر جای گذاشتند.
به نام کوچهها و خیابانهای محلّ زندگی خود، نگاه کنید! نام این دلاوران و شهیدان وطن را در آنجا میتوانید ببینید. هریک از این نامها بیانگر پایداری، شجاعت و فداکاری فرزندان این مرز و بوم هستند.
درست و نادرست (صفحهٔ 62 کتاب درسی)
1- آریوبرزن، در اوّلین حملهی اسکندر، او و سپاهیانش را وادار به عقب نشینی کرد. درست
2- هنگام غروب، آریوبرزن، سپاه خود را تا بلندترین نقطهٔ کوه پیش راند. نادرست. در متن درس آمده است: آفتاب تازه تاریکی شب را کنار زده بود؛ که به معنای اول صبح است.
3- اسکندر در حمله به ایران، به هر شهری که میرسید، آن را با خاک یکسان میکرد. درست
درک مطلب (صفحهٔ 63 کتاب درسی)
1- تاخت و تاز سهمگینی که از سوی باختر آغاز گشت، چه بود؟ دلیل آن را بیان کنید. اسکندر که مردی جنگجو و شهرتطلب بود از سرزمین مقدونیه با لشکری انبوه به سوی کشور ما هجوم آورد و میخواست که شکوه و عظمت و فرهنگ ایران را نابود کند.
2- وقتی سپاهیان اسکندر وارد گذرگاه شدند، آریوبرزن چه فرمانی به سربازانش داد؟ فرمان داد تا سربازانش سنگهای بزرگی را از بالای کوه به پایین غلتانند.
3- دلیران سپاه ایران، وقتی خود را در محاصرهٔ سپاه اسکندر دیدند، چه کردند؟ آنها نه تنها تسلیم نشدند بلکه چنان دلیرانه پیکار کردند که پس از دو هزار و سیصد سال هنوز خاطرهٔ آن در یادها باقی است.
4- در متن درس نام پنج سردار شجاع آمده؛ دربارهی زندگی آنها چه میدانید؟
5- نام کوچهها و خیابانهای محلّ زندگی شما، یادآور چه کسانی است؟ یاد آور دلاوران و شهیدان وطن که هر یک بیانگر پایداری شجاعت و فداکاری فرزندان این مرز و بوم است.
بخوان و بیندیش: رئیس علی
در غروب شرجی بندر هوا دَم کرده بود. رئیس محّمد داخل حیاط، کنار نخل مشغول خواندن نماز مغرب بود که صدای صلوات در فضای خانه پیچید. سلام نماز را که داد، آرام سرش را برگرداند؛ قابلهی روستا روی سکّوی خانه ایستاده بود، بلند صدا زد: «رئیس محمد، مژدگانی بده. نوزاد به دنیا آمد؛ خدا پسری به شما هدیه کرده است.»
رئیس محمد رو به آسمان کرد و سر سجاده دستهایش را بالا برد و زیرلب دعا خواند و خدا را شکر کرد. سپس برخاست و تا نزدیکی سکوی اندرونی پیش آمد، قابله، قنداق نوزاد را در دستانش گذاشت و کدخدا در گوش نوزادش اذان گفت. رئیس محمد کدخدای دلوار بود.
صبح روز بعد رئیس محمد صبحانه را خورد و برای انجام کار کشاورزی، آمادهی رفتن به نخلستان شد. در این لحظه، همسرش از او پرسید: «نام نوزاد را چه بگذاریم؟»
رئیس محمد بیدرنگ گفت: «به نام نامی مولای متقیان، نامش را علی میگذارم.»
علی کودکیاش را در روستا با تماشای موجهای خروشان خلیجفارس و دیدن کشتیهای تجاری، لنجها و قایقهای ماهیگیری گذراند و سختیهای آن سالها را در کنار پدر تجربه کرد.
در جوانی کنار مردان دلوار و همسن و سالهای خود اسبسواری، شنا و تیراندازی را آموخت و طولی نکشید که به خاطر شجاعتش، مردم او را «رئیس علی» نامیدند. سفرهای دائمی و دیدن سختیهای دریا و تنگدستی مردمان جنوب و مقاومت و پایداری آنها از رئیس علی، جوانی دلیر،
بیباک، مردمدار و دوستداشتنی ساخته بود.
رئیسعلی در مکتبخانه قرآن آموخت تا کتاب خدا چراغ راهش باشد، همچنین خواندن حافظ، شاهنامه و مثنوی کلامش را برای دیگران شنیدنیتر و تأثیرگذارتر کرده بود. او بارها به همراه پدر به دیدار عالِمان دین و مبارزان جنوب رفته بود و از نشست و برخاست با آنان چیزهای زیادی آموخته بود.
صدای اذان در شهر پیچید. سفرهی افطاری در حیاط خانه پهن بود. هندوانهی قرمزِ گوارا دل روزهداران را خنک میکرد. بزرگترها افطارشان را با آب جوش، زعفران و نبات باز میکردند.
آن سالها انگلیسیها از راه دریا به جنوب ایران و بوشهر میتاختند و مردم مثل همیشه به مبارزه با دشمن برخاسته بودند. دلوار بر ساحل خلیجفارس و در پنج فرسخی بوشهر صفی از مجاهدان و مبارزان را آمادهی نبرد با انگلیسیها کرده بود.
رئیسعلی احساس میکرد در شهر خبرهایی است، سروصدای زیادی در شهر بود. دوربینش را برداشت، ناگهان روی بام امیریه، پرچم انگلیس را دید. ماتش برد. آنگاه دوربین را به سمت گمرک چرخاند. باد بیرق انگلیسیها را به حرکت درآورده بود. باورش نمیشد انگلیسیها بوشهر را اشغال کرده باشند.
نظامیهای هندی از کشتی پیاده شده بودند و به دستور فرماندههای انگلیسی در شهر نگهبانی میدادند. مرکز حکومت در بوشهر به دست دشمن افتاده بود. عدهای از مردم بهترین چاره را در خارج شدن از شهر میدیدند.
انگلیسیها در مورد شجاعت رئیسعلی شنیده بودند و خوب میدانستند که میتواند خواب آرام آنها را در شبهای بوشهر آشفته کند.
رئیسعلی دیگر آرام و قرار نداشت. خونش به جوش آمده بود. باید برای آزادی شهر چارهای میجست. همیشه صد تفنگچی، فرمانده جوان خود را همراهی میکردند. اینبار هم با فرماندهی رئیسعلی با دشمن مبارزه کردند. وقتی تفنگچیها گمرک را آزاد کردند، انگلیسیها برق از سرشان پرید. فرمانده انگلیسی و نیروهایش دستپاچه شده بودند.
رئیسعلی پرچم انگلیس را به زیر کشید و به افسر انگلیسی گفت: «به فرماندهات بگو پرچم انگلیس در این کشور جایی ندارد.»
کشتیهای انگلیسی بر ساحل دلوار پهلو گرفته بودند. بعد از شکست سخت آنها در بوشهر، حالا نوبت دلوار بود. اما رئیسعلی، آنها را غافلگیر کرده بود و سربازان دشمن یا کشته شده بودند یا درحال فرار به سمت کشتیها بودند.
فرمانده پیاده نظامِ دشمن زخمی شده بود و در اسارت دلواریها بود. رئیسعلی خود را بالای سر او رساند و جویای حالش شد. فرمانده که حال مناسبی نداشت، گفت: «حال خوبی ندارم به زودی میمیرم، خیلی هم تشنهام.»
رئیسعلی دستور داد تا برایش آب آوردند. سرش را بلند کرد و کمی آب به او داد. فرماندهی انگلیسی به نشانهی تشکر سرش را تکان داد. او در مدتی که در خلیجفارس بود کم و بیش زبان فارسی را یاد گرفته بود، پس روبه رئیسعلی کرد و گفت: «میخواهم نامهای برای ژنرال بنویسم».
رئیسعلی دستور داد کاغذ و قلم برایش آوردند و قول داد نامهاش را به فرمانده ناو جنگی برساند سربازِ انگلیسی به دستور فرماندهاش چنین نوشت: «اکنون که این مطالب را میگویم و نظامی من مینویسد با مرگ دست و پنجه نرم میکنم. سرنوشت من چنین بود که پس از سالها آوارگی در سرزمینهای مختلف و اقامت طولانی در کشورهای خلیجفارس در یکی از روستاها کشته و در زیر آفتاب پرفروغ جنوب ایران به خاک سپرده شوم.
وقتی در کشتی به دیدن شما آمدم، گفتم که مردم این سرزمین همه دلیر و بیباک هستند. آنها از مهمان خود، هرگاه رسم ادب و عاطفه را به جا آوَرَد، به خوبی پذیرایی میکنند: اما از آنهایی که قصد خیانت و بیحرمتی به مردم سرزمینشان را دارند، هرگز نمیگذرند.
الان من با دو نظامی خود اسیر دلواریها هستیم؛ ولی فرماندهی جوان و بیباک آنها اجازه داده است که آخرین حرفهایم را در کمال آزادی و آرامش بنویسم و خودش در فاصلهی دورتر از ما، گرم گفتوگو با دوستانش است.
ژنرال، آیا این جوانمردی در درون من و تو هم دیده میشود؟ من هنوز نمیدانم در چه راهی کشته شدهام؛ اما خوب میدانم که این مردم دلیر و این فرماندهی جوان که در هیچ دانشگاهی تحصیل نکرده است، فقط با عشق به وطن و دین خود، برای سرافرازی کشورشان و ناامید کردن دشمنانشان میجنگند.
ژنرال، راستی چرا رئیسعلی در مکتب طبیعت و در زیر خورشید تابناک و سوزان جنوب، درس مردانگی و شهامت آموخته است ولی من و تو در دانشکدههای عالی لندن جز کینه، حرص، استعمار و زورگویی چیز دیگری نیاموختهایم؟
سیروس فتحی
درک و دریافت (صفحهٔ 67 کتاب درسی)
1- زادگاه رئیسعلی کجاست؟
2- چرا انگلیسیها فکر میکردند فقط رئیسعلی میتواند خواب آرام آنها را آشفته کند؟
3- دورهی نوجوانی و جوانی رئیسعلی چگونه گذشت؟
4- آیا رئیسعلی به ادبیات علاقهمند بود؟ چرا؟
5- فرماندهی انگلیسی در نامهی خود، چگونه رئیسعلی را با فرماندهان انگلیسی مقایسه میکند؟
6- آیا افراد دیگری را میشناسید که همچون رئیسعلی خواب دشمنان ایران را آشفته کردهاند؟ در مورد زندگی آنها تحقیق کنید.