ابنسینا معتقد است که نفس انسانی مجرد و غیرمادی است و لذا خود را بیواسطه مییابد و نسبت به خود آگاهی دارد. او معتقد است که چنین نیست که من چون فکر میکنم (تعقل) یا چون بدن خود را حس میکنم و میبینم (حس) یا چون خاطراتم را مییابم (دروننگری)، پس هستم. تمثيل او برای توضیح این مطلب این است که اگر انسانی را فرض کنیم که کاملاً در فضا معلّق باشد، یعنی نه به جایی تکیه داده باشد، نه طنابی به او وصل باشد، نه نسیمی بوزد که بدنش آن را احساس کند و به طور کلی هیچ احساس و ادراکی از بدن به وی منتقل نشود، چنین انسانی باز هم نسبت به «خود» آگاه است و «خود» را مییابد.
بنابراین برای انسان آگاهی به «خود» (نفس یا روح) نیاز به هیچ ابزار شناختی ندارد و همواره و مقدم بر هر نوع شناخت دیگری (اعم از حسی و عقلی) از بدو پیدایش نفس، ا حاصل است.
گزینهٔ ۱: ممکن است با عقل تنها هم بشود «خود» را شناخت، ولی چنین مطلبی از تمثیل ابنسینا قابل استنتاج نیست. در این تمثیل انسان بدون هیچ ابزاری حتی عقل، خود را مییابد.
گزینهٔ ۲: این همان «دروننگری» است که ابنسینا معتقد است نفس برای شناخت «خود» حتی به آن هم نیاز ندارد.
گزینهٔ ۳: درست است که نفس یا روح برای یافتن خود نیازی به بدن ندارد ولی از نظر ابنسینا خداوند وقتی به انسان روح اعطا میکند که صاحب همهٔ اندامهای انسانی (یعنی اندامهای اصلی که برای حیات هر انسانی ضروری است) شده باشد. در این تمثیل نیز نفس قبل از پیدایش بدن خود را درک نمیکند بلکه بعد از تکوین بدن ولی بدون استفاده از آن خود را مییابد.