حکایت زیر را از گلستان سعدی بخوانید:
هیچ وقت از بدی اوضاع خودم و سختیهای زندگی ناله و شکایت نمیکردم، به جز وقتی که پایم برهنه مانده بود و پول نداشتم که کفش بخرم.
دلتنگ و ناراحت به مسجد جامع شهر کوفه رفتم. یک نفر را در آنجا دیدم که پا نداشت. خدا را شکر کردم و دیگر از بیکفش بودن ناله و شکایت نکردم.
چرا نویسنده ناله و شکایت میکرد؟
پای او برهنه شده بود و پول نداشت که کفش بخرد.
2 )
چون یک نفر را در مسجد کوفه دید که پا نداشت.
3 )
در مسجد کوفه دلتنگ و ناراحت شده بود.
4 )
اوضاع زندگی او بد و سخت بود.
تحلیل ویدئویی تست
منتظریم اولین نفر تحلیلش کنه!