گاما رو نصب کن!

{{ number }}
اعلان ها
اعلان جدیدی وجود ندارد!
کاربر جدید

جستجو

پربازدیدها: #{{ tag.title }}

میتونی لایو بذاری!

حکایت «حکمت» را به زبان ساده و به صورت خلاصه بازنویسی کنید.

پادشاهی با غلامی در کشتی نشست و غلام هرگز دریا ندیده بود و محنتِ کشتی نیازموده، گریه و زاری در نهاد و لرزه بر اندامش افتاد؛ چندان که ملاطفت کردند، آرام نمی‌گرفت و مَلِک از این حال، آزرده گشت. چاره ندانستند. حکیمی در آن کشتی بود، مَلک را گفت: «اگر فرمان دهی، من به طریقی او را خامُش گردانم.» گفت: «غایت لطف و کرم باشد.» بفرمود تا غلام را به دریا انداختند. باری چند، غوطه خورد؛ جامه‌اش گرفتند و سوی کشتی آوردند. به دو دست در سکان کشتی آویخت. چون برآمد، به گوشه‌ای بنشست و آرام یافت. ملک را پسندیده آمد، گفت: «در این، چه حکمت بود؟» گفت: «اول، محنتِ غرقه شدن، نچشیده بود و قدرِ سلامت کشتی نمی‌دانست.»

پاسخ تشریحی :
نمایش پاسخ

پادشاهی همراه با خدمتکار خود سوار کشتی شد. خدمتکار تا آن زمان، هیچ وقت دریا را ندیده بود و رنج و سختی سفر با کشتی را تجربه نکرده بود. ترسید و شروع به گریه و زاری کرد و بدنش می‌لرزید. هر چه با او مهربانی کردند، آرام نمی‌شد و پادشاه به خاطر نالهٔ او، آزرده خاطر شد. نمی‌دانست باید چکار کنند. دانشمندی در آن کشتی بود و به پادشاه گفت: «اگر شما دستور دهید، من او را ساکت می‌کنم.» پادشاه گفت: «نهایت لطف توست.» دانشمند دستور داد که خدمتکار را به دریا بیندازند. خدمتکار در آب فرو رفت و شناور شد. سپس لباسش را گرفتند و او را به طرف کشتی آوردند. او دو دستش را به سکان کشتی گرفت و آویزان شد. وقتی وارد کشتی شد، در گوشه‌ای آرام نشست. پادشاه از این کار دانشمند خیلی خوشش آمد و گفت: «در این کار، چه حکمتی وجود داشت؟» دانشمند گفت: «در ابتدا غلام، رنج و سختی غرق شدن را نمی دانست.»
«قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار شود.» 

تحلیل ویدئویی تست

تحلیل ویدئویی برای این تست ثبت نشده است!

الهام دوستی